روستای اندریان
شناساندن زادگاهم و نظراتم

 

بایرام گوزللیک دیر ، گوزللیک لر سیزین اولسون ، بایرام اوموددور ، اومودلرینیز گرچک اولسون ، نوروز بایرامینیز موبارک السون

 

 

سالی پربار همراه با سلامتی و شادابی برای همه هموطنانم آرزومندم.


 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 30 اسفند 1391برچسب:, توسط امیر حدادان |

شب عید بود و هوا سرد وبرفی....

پسر در حالی که پاهای برهنه اش را روی برف جابه جا میکرد

تا شاید برف های کف پیاده رو کمتر آزارش بدهد صورتش را

چسباتده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد

در نگاهش چیزی موج میزید انگار که با نگاهش نداشته هایش

را از خدا طلب میکرد انگار که آرزو میکرد خانمی که قصد ورود

به فروشگاه را داشت کمی مکث کرد ونگاهی به پسرک که محو تماشا

بود انداخت وبعد رفت داخل فروشگاه چند دقیقه بعد در حالی که

یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد

-آهای پسر

پسر برگشت وبه سمت خانم رفت چشمانش برق میزد خانم کفش هارا

به او داد واو با چشمانی خوشحال وصدایی لرزان پرسید:

-شما خدا هستید!؟

-نه پسرم من فقط بنده خدا هستم!

-میدانستم نسبتی باخدادارید! 

نوشته شده در تاريخ شنبه 26 اسفند 1391برچسب:, توسط امیر حدادان |

یکی از مریدان حسن بصری ؛ عارف بزرگ ؛ در بستر مرگ استاد از او پرسید :

"مولای من! استاد شما که بود ؟ "

حسن بصری پاسخ داد :
..."صدها استاد داشته ام و نام بردنشان ماه ها و سال ها طول می کشد و باز هم شاید برخی را از قلم بیندازم ."
"کدام استاد تاثیر بیشتری بر شما گذاشته است ؟ "
حسن کمی اندیشید و بعد گفت :
"در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند،

اولین استادم یک دزد بود! در بیابان گم شدم و شب دیر هنگام به خانه رسیدم. کلیدم را پیش همسایه گذاشته بودم و نمی خواستم آن موقع شب بیدارش کنم. سرانجام به مردی برخوردم ، از او کمک خواستم ، و او در چشم بر هم زدنی ، در خانه را باز کرد.
حیرت کردم و از او خواستم این کار را به من بیاموزد. گفت کارش دزدی است ، اما آن اندازه سپاسگزارش بودم که دعوت کردم شب در خانه ام بماند.
یک ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون می رفت و می گفت : می روم سر کار ؛ به راز و نیازت ادامه بده و برای من هم دعا کن و وقتی بر می گشت ، می پرسیدم چیزی بدست آورده یا نه. با بی تفاوتی پاسخ می داد : " امشب چیزی گیرم نیامد. اما انشا ء الله فردا دوباره سعی می کنم. "
مردی راضی بود و هرگز او را افسرده ی ناکامی ندیدم. از آن پس، هر گاه مراقبه می کردم و هیچ اتفاقی نمی افتاد و هیچ ارتباطی با خدا برقرار نمی شد ، به یاد جملات آن دزد می افتادم : "امشب چیزی گیرم نیامد ، اما انشا ءالله ، فردا دوباره سعی می کنم ، و این جمله ، به من توان ادامه راه را می داد. "

"نفر دوم که بود ؟ "

"استاد دوم سگی بود ، می خواستم از رودخانه آب بنوشم ، که آن سگ از راه رسید. او هم تشنه بود .اما هر بار به آب می رسید ، سگ دیگری را در آب می دید ؛ که البته چیزی نبود جز بازتاب تصویر خودش در آب. سگ می ترسید ، عقب می کشید ، پارس می کرد.
همه کار می کرد تا از برخورد با آن سگ دیگر اجتناب کند. اما هیچ اتفاقی نمی افتاد . سرانجام ، به خاطر تشنگی بیش از حد ، تصمیم گرفت با این مشکل روبرو شود و خود را به داخل آب انداخت ؛ و در همین لحظه، تصویر سگ دیگر محو شد. "

حسن بصری مکثی کرد و ادامه داد:
"و بالاخره، استاد سوم من دختر بچه ای بود با شمع روشنی در دست، به طرف مسجد می رفت. پرسیدم:
خودت این شمع را روشن کرده ای؟

دخترک گفت: بله. برای اینکه به او درسی بیاموزم، گفتم :دخترم ، قبل از اینکه روشنش کنی ، خاموش بود، می دانی شعله از کجا آمد؟
دخترک خندید، شمع را خاموش کرد و از من پرسید: جناب! می توانید بگویید شعله ای که الان اینجا بود، کجا رفت ؟
در آن لحظه بود که فهمیدم چقدر ابله بوده ام! کی شعله خرد را روشن می کند؟ شعله کجا می رود؟ فهمیدم که انسان هم ما نند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد ، اما هرگز نمی داند چگونه روشن می شود و از کجا می آید.
از آن به بعد، تصمیم گرفتم با همه پدیده ها و موجودات پیرامونم ارتباط برقرار کنم؛ با ابرها ، درخت ها، رودها و جنگل ها، مردها و زن ها. در زندگی ام هزاران استاد داشته ام . همیشه اعتماد کرده ام ، که آن شعله، هروقت از او بخواهم ، روشن می شود ؛ من شاگرد زندگی بوده ام و هنوز هم هستم.
آموختم که از چیز های بسیار ساده و بسیار نامنتظره بیاموزم ، مثل قصه هایی که پدران و مادران برای فرزندان خود می گویند.

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, توسط امیر حدادان |

مرد را به عقلش نه به ثروتش .

زن را به وفایش نه به جمالش
.

دوست را به محبتش نه به کلامش
.

عاشق را به صبرش نه به ادعایش
.

مال را به برکتش نه به مقدارش
.

خانه را به آرامشش نه به اندازه اش
.

اتومبیل را به کاراییش نه به مدلش
.

غذا را به کیفیتش نه به کمیتش
.

درس را به استادش نه به سختیش
.

دانشمند را به علمش نه به مدرکش
.

مدیر را به عمل کردش نه به جایگاهش
.

نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش
.

شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش
.

دل را به پاکیش نه به صاحبش
.

جسم را به سلامتش نه به لاغریش
.

سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, توسط امیر حدادان |
.: Weblog Themes By LoxBlog :.