اگر خوشبختی را برای يک ساعت می خواهيد، چرت بزنيد.
اگر خوشبختی را برای يک روز می خواهيد، به پيك نيك برويد.
اگر خوشبختی را برای يک هفته می خواهيد، به تعطيلات برويد.
اگر خوشبختی را برای يک ماه می خواهيد، ازدواج كنيد.
اگر خوشبختی را برای يک سال می خواهيد، ثروت به ارث ببريد.
اگر خوشبختی را برای يک عمر می خواهيد،
ياد بگيريد كاری را كه انجام می دهيد دوست داشته باشيد .
کلیدهای زندگی برگزیدههایی است از کتاب مستطاب «مفاتیح الحیات» نوشتۀ عالم بزرگوار آیت الله جوادی آملی
امام صادق (ع) : لقمان در سفارشات خود به فرزندش گفت پسر جان من چهارصد پیغمبر را درک کردم و چهار کلمه از دستورات ایشان انتخاب کردم که به تو میگویم :
1. در خانه مردم که به عنوان میهمان وارد می شوی چشم ات را از ناموس مردم بپوشان .
2. در سر سفره غذا ببین آیا غذائی که میخوری از راه حلال تهیه شده است یا حرام و ملاحظه نما که پرخوری نکنی.
3. در هنگام وضو گرفتن مراقب باش که وضویت را کامل و صحیح بگیری .
4. در سخن گفتن یا حرف خیر بگو و یا سکوت نما.
نصایح صفحه187
نتیجهء اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...!
پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت،
ولی مادر دیگر در این دنیا نبود .!
روز سه شنبه مورخ 1392/11/15 ويژه برنامه جشن انقلاب در مسجد جامع روستاي اندريان با حضور فرماندار و امام جمعه شهرستان، معاون فرماندار و بخشدار خاروانا و تعدادي از مسئولين، كارمندان و فرهنگيان بخش برگزار شد .
در اين مراسم بعد از خير مقدم گويي حاج آقا عابدي به نيابت از اهالي و شوراي اسلامي روستا، فروغي شجاعي فرماندار شهرستان به وضعيت ايران در قبل از انقلاب و بحث كاپيتولاسيون اشاره و انقلاب اسلامي را ثمره اطاعت از ولايت دانستند. ايشان پيروزي انقلاب را ناشي از نشات گرفتن آن از تفكر عاشورايي بيان كردند.
در ادامه حاج آقا مهدوي امام جمعه شهرستان و سپس معاون فرماندار و مسئول ستاد بزرگداشت دهه فجر شهرستان مطالبي بيان كردند.
در اين مراسم سرودهاي دسته جمعي با مضمون انقلاب و شهدا توسط دانش آموزان آموزشگاه چهارده معصوم و شهيد قادر اندريان بصورت زيبا ارائه شد.
در پايان مراسم به افرادي كه متولد دهه فجر بودند هدايايي اهدا شد.
همچنین در بایان این مراسم ساختمان دهیاری روستای اندریان مورد بهره برداری قرار گرفت.
امیر حدادان: آذریها دو ماه اول زمستان یعنی دی و بهمن را به دوقسمت چهل و بیست روزه تقسیم می کنیم چهل روز اول را بویوک چیلله و بیست روز بعدی را چیچیک چیلله می گویید چه ضرب المثل ها و داستانها که در مورد سوز و سرمای چله شنیده ایم از یخ زدن مسافران ره گم کرده تا حمله گرگهای گرسنه به مردم و گوسفندان و وارد شدن گرگها به طویله های حیوانات مردم روستاها از فرط گرسنگی.
بیست سی سال پیش که من و امثال من ده پانزده سال بیشتر نداشتیم واژه چیلله یادآور برف و سوز و سرما و یخبندان بود کمتر روزی را شاهد بودیم که برف در کوچه پس کوچه های شهرها و روستاها دیده نشود و به ندرت در طول زمستان هوا آفتابی می شد. از اول پاییز به فکر تهیه چکمه و پوتین برای زمستان بودیم تا در روزهای برفی در راه مدرسه برف وارد کفشهایمان نشود برای هر بارش برفی مدرسه ها تعطیل نمی شدند مثل حالا اکثر دانش آموزان سرویس مدرسه نداشتند و فاصله خانه تا مدرسه هم کم نبود و حداقل نیم ساعتی پیاده راه بود.
تحصیلات ابتدایی را که در روستایمان اندریان بودم هر روز باید به همراه خودمان تکه چوبی یا یک تکه تزه (پهن خشک شده حیوانات) را به عنوان هیزم به مدرسه می بردیم و برای روشن کردن بخاری و گرم کردن کلاس استفاده می کردیم. بعضی از روزها به قدری برف می آمد که برادر بزرگم مرا تا مدرسه همراهی می کرد و راه را برایم بار می کرد پس از تعطیل شدن مدرسه تا شب پشت بامها را برف روبی می کردیم ( هر که بامش بیش....)
کوچه های دو سه متری روستا از برف پر می شد و پشت بام و کوچه ها با هم همسطح می شدند و تنها دور و بر درب ورودی خانه ها گود بود و جاهایی که شیب مناسب داشت و برف زیادی جمع می شد محل مناسبی میشد برای سرسره بازی و اسکی. امروز یازده بهمن اولین روز چیچیک چیله می باشد متاسفانه در طول چله بزرگ نتوانستم به روستایمان سفر کنم اما در تبریز در طول چله بزرگ هیچ برفی را شاهد نبودیم و شهر هم سفید پوش نشد به غیر از برفی که در اواخر آذرماه بارید و نوید بخش زمستانی پربرف را می داد متاسفانه تا حالا خبری از بارش برف نشده . به امیدروزهای آینده تا ببینیم چیچیک چیلله با آن همه ادعایش چیکار میکند؟
اندريان نيوز: بارش شديد باران و تگرگ درشت كه از بعد از ظهر شروع شده بود سبب جاري شدن سيل و سيلابهاي فصلي گرديد
بنابر اخبار واصله بر اثر بارش شديد باران همراه با تگرگ سيلاب همراه با گل و لاي به جاده ارتباطي روستا سرازير شده بود كه ارتفاع گل و لاي در بضعي نقاط به بيش از يك متر رسيده و جاده را مسدود كرده بود با مساعدت مسئولين معدن طلاي اندريان و تلاش و كمك آقاي علي محمد حدادان با استفاده از تراكتور بيلدار معدن پس از ۳ ساعت كار و لايروبي راه روستا باز شده و رفت و آمد برقرار گرديد
لازم به ذكر است بيش از ۶۰ دستگاه خودرو كه به خاطر روز تعطيل هفته به باغات روستا آمده بودن در محاصره سيل گرفتار شده بودند
براساس آخرين اخبار بارش باران هنوز ادامه دارد و خسارات فراواني به باغات مزارع و حتي مراتع و يونجه زارهاي روستا وارد كرده است
بارش در اين سطح در طول ۳۰ سال اخير بي سابقه گزارش شده است.
فرمانداری تبریز تعداد آرای تمامی کاندیداهای چهارمین دوره انتخابات شوراي اسلامي کلانشهر تبریز را منتشر کرد.
نامزدهاي انتخابات شوراي اسلامي به ترتیب آراء:
1_ آقای شهرام دبیری اسکوئی نام پدر رحیم دارای 105157 رای
2_ آقای احتشام حاجی پورحاجی علیلو نام پدر احمد دارای 52750 رای
3_ آقای اسماعیل چمنی نام پدر بلوت دارای 51239 رای 4_ آقای بهروز خاماچی نام پدر اکبر دارای 46784 رای 5_ خانم المیرا خاماچی نام پدر جمال دارای 45211 رای 6_ خانم اکرم حضرتی لیلان نام پدر فریدون دارای 33403 رای 7_ آقای اصغر عابدزاده اندریان نام پدر عمران دارای 31814 رای
ادامه مطلب...
رئيس سازمان صنعت، معدن و تجارت آذربايجان شرقي گفت: اين استان با وجود 7/8 ميليارد دلار ذخيره مواد معدني داراي رتبه برتر در كشور مي باشد.
به گزارش خبرنگارباشگاه خبرنگاران تبریز ،عظمايي در جلسه ستاد اجرايي معدن در گفتگو با خبرنگاران گفت: انجام مطالعات اكتشاف معدن و بهره برداري از آنها در سند راهبردي توسعه بخش صنعت و معدن كشور جزء برنامه هاي پيش بيني شده آمده است.
دکتر اصغر عابدزاده اندریان کاندیدای شورای اسلامی کلانشهر تبریز
دکتر اصغر عابدزاده اندریان استاد دانشگاه . نایب رئیس و عضو شورای اسلامی کلانشهر تبریز
ادامه مطلب...
های یک کیلویى در می آورد. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و
در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و
تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم
بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:
دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى
که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:
ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان
وزنه قرار مى دادیم. یقین داشته باش که:به اندازه خودت برای تو اندازه مى
گیریم...!
به نقل از فوکارو
شب عید بود و هوا سرد وبرفی....
پسر در حالی که پاهای برهنه اش را روی برف جابه جا میکرد
تا شاید برف های کف پیاده رو کمتر آزارش بدهد صورتش را
چسباتده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد
در نگاهش چیزی موج میزید انگار که با نگاهش نداشته هایش
را از خدا طلب میکرد انگار که آرزو میکرد خانمی که قصد ورود
به فروشگاه را داشت کمی مکث کرد ونگاهی به پسرک که محو تماشا
بود انداخت وبعد رفت داخل فروشگاه چند دقیقه بعد در حالی که
یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد
-آهای پسر
پسر برگشت وبه سمت خانم رفت چشمانش برق میزد خانم کفش هارا
به او داد واو با چشمانی خوشحال وصدایی لرزان پرسید:
-شما خدا هستید!؟
-نه پسرم من فقط بنده خدا هستم!
-میدانستم نسبتی باخدادارید!
یکی از مریدان حسن بصری ؛ عارف بزرگ ؛ در بستر مرگ استاد از او پرسید :
"مولای من! استاد شما که بود ؟ "
حسن بصری پاسخ داد :
..."صدها استاد داشته ام و نام بردنشان ماه ها و سال ها طول می کشد و باز هم شاید برخی را از قلم بیندازم ."
"کدام استاد تاثیر بیشتری بر شما گذاشته است ؟ "
حسن کمی اندیشید و بعد گفت :
"در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند،
اولین استادم یک دزد بود! در بیابان گم شدم و شب دیر هنگام به خانه رسیدم. کلیدم را پیش همسایه گذاشته بودم و نمی خواستم آن موقع شب بیدارش کنم. سرانجام به مردی برخوردم ، از او کمک خواستم ، و او در چشم بر هم زدنی ، در خانه را باز کرد.
حیرت کردم و از او خواستم این کار را به من بیاموزد. گفت کارش دزدی است ، اما آن اندازه سپاسگزارش بودم که دعوت کردم شب در خانه ام بماند.
یک ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون می رفت و می گفت : می روم سر کار ؛ به راز و نیازت ادامه بده و برای من هم دعا کن و وقتی بر می گشت ، می پرسیدم چیزی بدست آورده یا نه. با بی تفاوتی پاسخ می داد : " امشب چیزی گیرم نیامد. اما انشا ء الله فردا دوباره سعی می کنم. "
مردی راضی بود و هرگز او را افسرده ی ناکامی ندیدم. از آن پس، هر گاه مراقبه می کردم و هیچ اتفاقی نمی افتاد و هیچ ارتباطی با خدا برقرار نمی شد ، به یاد جملات آن دزد می افتادم : "امشب چیزی گیرم نیامد ، اما انشا ءالله ، فردا دوباره سعی می کنم ، و این جمله ، به من توان ادامه راه را می داد. "
"نفر دوم که بود ؟ "
"استاد دوم سگی بود ، می خواستم از رودخانه آب بنوشم ، که آن سگ از راه رسید. او هم تشنه بود .اما هر بار به آب می رسید ، سگ دیگری را در آب می دید ؛ که البته چیزی نبود جز بازتاب تصویر خودش در آب. سگ می ترسید ، عقب می کشید ، پارس می کرد.
همه کار می کرد تا از برخورد با آن سگ دیگر اجتناب کند. اما هیچ اتفاقی نمی افتاد . سرانجام ، به خاطر تشنگی بیش از حد ، تصمیم گرفت با این مشکل روبرو شود و خود را به داخل آب انداخت ؛ و در همین لحظه، تصویر سگ دیگر محو شد. "
حسن بصری مکثی کرد و ادامه داد:
"و بالاخره، استاد سوم من دختر بچه ای بود با شمع روشنی در دست، به طرف مسجد می رفت. پرسیدم:
خودت این شمع را روشن کرده ای؟
دخترک گفت: بله. برای اینکه به او درسی بیاموزم، گفتم :دخترم ، قبل از اینکه روشنش کنی ، خاموش بود، می دانی شعله از کجا آمد؟
دخترک خندید، شمع را خاموش کرد و از من پرسید: جناب! می توانید بگویید شعله ای که الان اینجا بود، کجا رفت ؟
در آن لحظه بود که فهمیدم چقدر ابله بوده ام! کی شعله خرد را روشن می کند؟ شعله کجا می رود؟ فهمیدم که انسان هم ما نند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد ، اما هرگز نمی داند چگونه روشن می شود و از کجا می آید.
از آن به بعد، تصمیم گرفتم با همه پدیده ها و موجودات پیرامونم ارتباط برقرار کنم؛ با ابرها ، درخت ها، رودها و جنگل ها، مردها و زن ها. در زندگی ام هزاران استاد داشته ام . همیشه اعتماد کرده ام ، که آن شعله، هروقت از او بخواهم ، روشن می شود ؛ من شاگرد زندگی بوده ام و هنوز هم هستم.
آموختم که از چیز های بسیار ساده و بسیار نامنتظره بیاموزم ، مثل قصه هایی که پدران و مادران برای فرزندان خود می گویند.
مرد را به عقلش نه به ثروتش .
زن را به وفایش نه به جمالش .
دوست را به محبتش نه به کلامش .
عاشق را به صبرش نه به ادعایش .
مال را به برکتش نه به مقدارش .
خانه را به آرامشش نه به اندازه اش .
اتومبیل را به کاراییش نه به مدلش .
غذا را به کیفیتش نه به کمیتش .
درس را به استادش نه به سختیش .
دانشمند را به علمش نه به مدرکش .
مدیر را به عمل کردش نه به جایگاهش .
نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش .
شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش .
دل را به پاکیش نه به صاحبش .
جسم را به سلامتش نه به لاغریش .
سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش
کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ ، فيلسوف است کسی که راست و دروغ برای او يکی است متملق و چاپلوس است کسی که پول ميگيرد تا دروغ بگويد دلال است کسی که دروغ ميگويد تا پول بگيرد گداست کسی که پول ميگيرد تا راست و دروغ را تشخيص دهد قاضی است کسی که پول ميگيرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد وکيل است کسی که جز راست چيزی نمی گويد بچه است کسی که به خودش هم دروغ ميگويد متکبر و خود پسند است کسی که دروغ خودش را باور ميکند ابله است کسی که سخنان دروغش شيرين است شاعر است کسی که علی رغم ميل باطنی خود دروغ ميگويد زن و شوهر است کسی که اصلا دروغ نمی گويد مرده است کسی که دروغ ميگويد و قسم هم ميخورد بازاری است کسی که دروغ ميگويد و خودش هم نمی فهمد پر حرف است کسی که مردم سخنان دروغ او را راست ميپندارند سياستمدار است کسی که مردم سخنان راست او را دروغ ميپندارند و به او ميخندند ديوانه است |
بارش برف و باران که از روز دوشنبه مورخه 9/11/1391 شروع شده بود تا اواخر روز سه شنبه ادامه یافت ارتفاع برف در داخل روستا به چهل سانتی متر رسید و سنگینی برف باعث اتصال و قطع برق اندریان و روستاهای مجاور آن از اوایل روز سه شنبه تا ظهر چهارشنبه گردید متعاقب قطع برق تلفن و حتی موبایل نیز به علت از کار افتادن دکل های ارتباطی قطع گردید و ارتباط روستا قطع شده بود خوشبختانه با هماهنگی اداره راه پیمانکار اداره مذکور راه روستا را باز کرده بود و رفت وآمد به روستا مشکل جدی نداشت متاسفانه پس از قطع برق گاز روستا نیز برای ساعاتی قطع شد و نانوایی های روستا نیز تعطیل شدو مردم برای تهیه نان نیز دچار مشکل شدند .
امیداواریم مسئولان تمهیداتی بیاندیشد تا با بارش برف همه امکانات حیاتی و رفاهی روستا مختل نشود .
در روزگاری نه چندان دور یک جوان خوش تیپ وخوش اندام اردبیلی بنام ایوب… که بعنوان سرباز معلم دریکی از روستاهای منطقه ی الموت استان قزوین مشغول بخدمت سربازی می بود در یک روز بهاری در دامنه ی کوهپایه ای پر از آلاله ها و گلهای وحشی با یکی از دختران زیبا و دلربای روستای محل خدمت آشنا شده و ارتباط دوستی و عاطفی برقرار می کنند، نام این دختر “ســوری” است. سوری دختر صاف و ساده دل و گل سرسبد روستا او را میبیند و عاشقش می شود، دل می بازد و داستان عشق و عاشقی از همینجا شروع و رفته رفته به اوج خودش می رسد. دیری نگذشت که دوره ی خدمت سربازی پسر جوان به پایان آمد و سرباز جوان کوله بارش را می بندد، بی خبر و بی سر و صدا روستا را ترک کرده و به دیارش اردبیل بازمیگردد. پس از آن چند ماه تنها از راه دور و از راه نامه نگاری ارتباط ادامه می یابد تا اینکه بعد از مدتی به نامه های عاشقانه سوری پاسخی نمی رسد در این میان سوری چه میکند؟ سوری چشم به راه بازگشت معشوق می ماند و چند سالی در خانه می نشیند، اماهیچ خبری نیست! از هر مسافری خبر میگیرد. اما کم کم هر امیدی به ناامیدی پایان می یابد… تا اینکه سوری بیچاره بناچار بعد از پنج سال چشم به راه ماندن در اوج نا امیدی در پی عشق گم شده اش به راه می افتد و بار سفر می بندد… در یکی از روزهای بسیار سرد زمستانی و دور از چشم خانواده در لابه لای عده ای مسافر که عازم شهر بودند پنهان شد، خود را به جاده ی اصلی تهران تبریز رساند و به اتوبوسی که عازم اردبیل بود سوار شد.
از الموت تا اردبیل ،به دنبال نیمه ی گمشده!
سوری به دنبال که می آید؟ از او چه می داند؟ به چه نشانی دنبال او می آید؟ آری فقط می داند که عشق او به دیار اردبیل رفته کوله بارش را می بندد و راهی دیار او می شود، به شهر معشوق می رسد. او که نشانی ندارد چند روز وجب به وجب این شهر را به دنبالش می گردد سرانجام پیدایش می کند اما ای کاش پیدا نمی کرد! سوری با هزاران امید و آرزو زنگ خانه ای را بصدا در آورد…” (ببخشید اینجا خونه ی آقای ایوب… است ؟”) یک خانمی جوان که بچه ی دوسه ساله ای در بغل داشت در را باز کرد و به سوری گفت: من، همسر ایوب هستم! بفرمایید!… و از همه درد آورتر اینکه ایوب هم به وی روی خوش نشان نداد و از گفتگو با وی خود داری کرد. گویی دنیا به دور سر سوری بیچاره چرخید. دختر آواره فهمید که جوان عاشق دیروز ، امروز ازدواج کرده! زن دارد، بچه دارد و زندگی ،هم چنین ایوب بعنوان آموزگار در اداره ی فرهنگ استخدام شده زندگی خوبی دارد اما ازدواج کرده ودیگر کار از کار گذشته است. سوری واقعیت را می بیند، شوک عجیبی بر پیکرش وارد می شود اما دیگر چاره چیست؟ سوری چه می کند؟ آخر عشق او ماورای عشقی است که در ذهن بگنجد! عشق او زمینی نیست به راستی چه کند؟ او نمی تواند دل بکند و از دیاری برود که بوی عشق او را می دهد و از طرفی رو برگشتن به خانه پدری را ندارد! او تصمیم به ماندن می گیرد. روزها در خیابانها پرسه می زند و گدایی می کند و شبها در خرابه ای که روبروی منزل ایوب است می خوابد آن هم درسرمای سخت اردبیل. هر روز دلدار خود را از راه دور و در گوشه و کنار می بیند و به همین بسنده می کند. چندین سال از این داستان می گذرد و هم اکنون عاشق و معشوق هر دو پیرند و فرسوده، اما آتش سوزان عشق هنوز در قلب سوری زبانه می کشد و خاموش نشده است. سوری دیگر هرگز به دنبال عشق دیگری نگشت به عشق نخستین خود وفادار ماند و یک عمر با شرافت زندگی کرد. به راستی که سوری واژه عشق را به معنای واقعی اش تفسیر کرد اما نه با ادبیات و قلم یا که با شعار، بلکه با دل پاکش آری به راستی که سوری باوفا و پاکدل تندیس خوشتراش و خوشنما و نماد دلربا و جاودانه ی دلباختگان راستین دراین دوره وزمانه است… او به تنفس در هوای یار هم دلخوش است این داستانی است که حقیقت دارد…
سوری هنوز هم زنده است و در شهر اردبیل زندگی می کند…
يادمان باشد حرفي نزنيم که به کسي بر بخورد ،نگاهي نکنيم که دل کسي بلرزد ،
خطي ننويسيم که آزار دهد کسي را .
يادمان باشد که روز و روزگار خوش است و تنها دل ما دل نيست
يادمان باشد جواب کين را با کمتر ازمهر ندهيم يادمان باشد ... جواب دو رنگي را با کمتر از صداقت ندهيم
يادمان باشد بايد در برابر فريادها سکوت کنيم و براي سياهي ها نور بپاشيم
يادمان باشد براي درس گرفتن و درس دادن به دنيا آمده ايم ... نه براي تکرار اشتباهات گذشتگان
يادمان باشد هر گاه ارزش زندگي يادمان رفت در چشمان حيوان بي زباني که به سوي قربانگاه مي رود زل بزنيم تا به مفهوم بودن پي ببريم
يادمان باشد مي توان با گوش سپردن به آواز شبانه ي دوره گردي که از سازش عشق مي بارد به اسرار عشق پي برد و زنده شد
يادمان باشد هيچگاه لرزيدن دلمان را پنهان نکنيم تا تنها نمانيم
يادمان باشد هيچگاه از راستي نترسيم و نترسانيم
يادمان باشد پاکي کودکيمان را از دست ندهيم
يادمان باشد زمان بهترين استاد است
يادمان باشد قلب کسي را نشکنيم
يادمان باشد زندگي ارزش غصه خوردن ندارد
يادمان باشد پلهاي پشت سرمان را ويران نکنيم
يادمان باشد اميد کسي را از او نگيريم شايد تنها چيزيست که دارد
يادمان باشد که عشق کيمياي زندگيست
گول اوزونوز انار کیمی قیرمیزی ، گئجه نیز چیلله قارپیزی کیمی شیرین ، گولماغینیز پوسته کیمی داواملی و عمرونوز چیلله گئجه سی کیمی اوزون اولسون .
اورگینیز یای کیمی ایستی اولسون ، قیشلارینیز سویوق اولسادا ، گونشسیز اولماسین
شن گونلرینیز، چیلله گئجه لرینیزجه اوزون و چیلله گئجه نیز ، گؤزل گونلرجه موتلو اولسون
بیر گون اولاجاق ، گون چیخاجاق ، داریخما ، گوللر آچاجاق ، یاز گلجک یوردا ، داریخما . " چیلله گئجه نیز موبارک اولسون"
چیلله گئجه نیز قوتلو اولسون.
چای چایداندا داغ اولسون
ایش داماغون چاغ اولسون
شادلیق سنه یار اولسون
دشمنلرین خار اولسون
اوزون گجن شاد اولسون
غم غصه برباد اولسون
چله گجه سی سیزه و هرمتلی
اهل وعیالیزه شادلیق و شنلیق
دولی اولسون
--------
بو گئجه آلمیشام چیله قارپیزی
سالمیشام چایدانا یاشیل یارپیزی
هر زادیم وار فقط یوخدو سئوگیلیم
آللاهیم سن یئتیر ، من سئون قیزی"گوزل اینسانلار ، گوزل گونلرده یادا دوشرلر"
"بو گوزل واوزون گجه ده دونیانین بوتون گوزللیک حایاتین دا اونلار سنین اولسون..." چله گجه سی سنه موبارک اولسون.
پیرمرد چند ساعتی کنار جاده ایستاده بود.
ماشینش پنجر شده بود و خودش توان تعویض لاستیک رو نداشت.
ماشین های عبوری هم بی توجه و یکی یکی از کنارش می گذشتند.
یواش یواش هوا داشت تاریک می شدکه ماشینی ایستاد.
مرد جوان گفت چی شده پدر؟
و با شنیدن پاسخ ، بلافاصله دست به کار شد.
لاستیک رو عوض کرد و پرسید کار دیگه ای هم هست؟
پیر مرد خندان و پر انرژی گفت :
ممنونم پسرم ، متشکرم که به دادم رسیدی ، چقدر تقدیم کنم؟
جوان لبخندی زد و جواب داد :
من وظیفه ام رو انجام دادم تا چرخه عشق متوقف نشه.
شما هم اگه کسی نیاز به همدلی تون داشت ، حتما بهش کمک کنید.
و با آقای مسن دست گرمی داد و سوار ماشینش شد و رفت.
چند روز بعد ، مرد پیر که به بازار رفته بود جوانی رو دید که بار سنگینی
رو حمل کرده بود و سر دستمزد با صاحب بار چونه می زد و می گفت :
باور کنید به پولش نیاز دارم ، همسرم همین روزها زایمان داره ، صاحب خونه
گفته باید اجاره رو بالا ببرم و ...!
و وقتی دستمزدش رو گرفت ، رفت سراغ پسرکی که کنار پیاده رو با ترازو
مردم رو وزن می کرد ، پانصد تومان بهش داد و گفت :
کاشکی بیشتر داشتم.
نگران نباش ، پدرت خوب می شه عزیزم.
پیرمرد نتونست جلوی اشک هاش رو بگیره.
دسته چک رو از جیبش بیرون آورد ، مبلغ قابل توجهی توش نوشت.
و زیرش اضافه کرد :
بابت متوقف نشدن چرخه عشق!
شب توی خونه خوابش نمی برد.
همش چهره اون جوان توی ذهنش مرور می شد که می گفت :
ممنونم آقا ، شما فرشته نجاتید ، هیچ وقت لطف تون رو فراموش نمی کنم.
دوست نازنینم تا حالا به چرخه عشق فکر کردی؟
تا حالا لذت قرار گرفتن توی این چرخه رو حس و تجربه کردی؟
می دونی چقدر زیباست بیتاب شدن واسه درد دیگران؟
و چه دردناکه بی تفاوت گذشتن از کنار مسائل دیگران؟
کاشکی همیشه یادمون باشه که :
بنی آدم اعضای یک پیکرند ...
این مطلب به مرور تکمیل خواهد شد
از آن زمان که بیاد داریم و از بزرگان روستا شنیده ایم و دیده ایم عالمان زیادی در روستای اندریان بوده اند و هم اکنون نیز علمای دینی و علمی زیادی نیز از روستای اندریان وجود دارند که مایه مباهات و فخر همه اهالی بوده و خواهند بود
روحانیان بزرگی در این روستا زیسته و به نشر دین اسلام خدمت کرده اند که میتوان از آن جمله به چندین نفر اشاره کرد
مرحومین حاج ملا عبدالکریم مشهور به حاج آخوند یا حاج ملا کریم و فرزند ایشان حاج میرزا عباس که هر دویشان در روستای اندریان و منطقه به بزرگی و نیکی یاد می کنند
مرحوم حاج میرزا ابراهیم بیگمحمدی دایی بزرگوار بنده و برادرزاده حاج آخوند که مورد احترام اهالی روستای اندریان و حتی روستاهای همجوار و منطقه بود حدود ده دوازده سال است که به رحمت خدا رفته اند
مرحوم حاج میرزا حسن عابدی که روحانی بزرگوار و حکم ایشان در منطقه به مثابه حاکم شرع و نافذ بود و دعاوی اهالی روستای اندریان و روستاهای همجوار را حل و فصل می کرد.
مرحوم حاج میرزا حاج آقا بزمی عموی بزرگوار بنده حقیر که چهره ایشان را به سختی به یاد می آورم و در سال 1354 به رحمت خدا رفته اند.
ادامه دارد...